چنان عشقش مرا بیخویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش میندانم
سخن چون میتوان زان سرو من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامهای نوشت:
الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی
بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه میروم هر جا که هستم
به هر انگشت در گیرم چراغی ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزلها میساخت و به سوی دلبر میفرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلدادهتر میشد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:
که هان ای بیادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من
عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم میفرستی و دیوانهام می کنی و اکنون روی میپوشی و چون بیگانگان از خود میرانیم؟»دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمیدانی که آتشی که در دلم زبانه میکشد و هستیم را خاکستر میکند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیدۀ من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانۀ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانهام دور شوی.»
پس از این سخن، رفت و غلام را شیفتهتر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
چون دریافت که برادرش شعرش را میشنود کلمۀ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش میآورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بیشمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر میزد و دلاوریها مینمود. سرانجام چشمزخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشیدهای سواره پیشصف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمیشتافتند دیاری در شهر باقی نمیماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت:
چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه میخواهی ز من با این همه سوز که نه شب بودهام بیسوز نه روز
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش که از پس میندانم راه و از پیش
اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندۀ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بیخبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بیپرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن میداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانهای میگشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.بکتاش نامههای آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامهها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همۀ این ها چنان او را میسوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش میرفت و دورش را فرامیگرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو میبرد و غزلهای پر سوز بر دیوار نقش میکرد. همچنان که دیوار با خون رنگین میشد چهرهاش بیرنگ میگشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماهپیکر چون پارهای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمهسار است همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی
چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیی بر تابه آخر نمیآیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.
نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه.